| مردي به شهري مسافرت كرد و غريب بود . اتفاقا همان شب فردي به قتل ميرسد . نگهبانان مرد غريب را نزديك محل قتل دستگير مي كنند . و او را نزد قاضي مي برند . و چون مرد ناشناس نتوانست بي گناهي خود را ثابت كند ، قاضي دستور اعدام صادر كرد فردا مرد مسافر را به يك ستون بستند تا اعدام كنند . مرد هرچه گفت كه بي گناه است و بعدا از اين كار پشيمان خواهند شد ، جلاد گفت من بايد دستور را اجرا كنم . جلاد به او گفت كه آخرين خواسته اش چيست . |
مرد كه ديد مرگ نزديك است گفت : مرا به آن يكي ستون ببنديد و اعدام كنيد . جلاد فكركرد كه مرد قصد فرار دارد و اين يك بهانه است و به او گفت اين چه خواهش مسخره اي است ! مرد گفت : رسم اين است كه آخرين خواهش يك محكوم به اعدام اگر ضرري براي كسي نداشته باشد اجرا شود . جلاد با احتياط دست او را باز كرد و به ستون بعدي بست . در همين هنگام حاكم و سوارانش از آنجا گذشتند و ديدند عده اي از مردم دور ميدان جمع شدند ، علت را پرسيدند گفتند مردي را به دار مي زنند . حاكم پرسيد : چه كسي را ؟ جلاد جلو آمد و حكم قاضي را نشان داد . حاكم گفت : مگر دستور جديد قاضي به شما نرسيده است ؟ جلاد گفت : آخرين دستور همين است . حاكم گفت : اين مرد بي گناه است ، او را آزاد كنيد . قاتل اصلي ديشب به كاخ من آمد و گفت وقتي خبر اعدام اين مرد را شنيده ، ناراحت شده كه خون اين مرد هم به گردن او بيافتد و بااينكه ميترسيده خودش را معرفي كرد . من هم او را نزد قاصي فرستادم و سفارش كردم كه مجازاتش را تخفيف دهد . مرد مسافر را آزاد كردند و او گفت : اگر مرا از آن ستون به اين ستون نمي بستيد تا حالا مرا اعدام كرده بوديد . اگر خدا بخواهد از اين ستون به آن ستون فرج است . اين ضرب المثل را هنگامي به كار مي برند كه فردي نااميد است و او را دلداري مي دهند كه در اندك فرصتي راه چاره پيدا مي شود . ( فرج به معناي گشايش در كار و رفع مشكل ) |
Tuesday, September 7, 2010
از اين ستون به آن ستون فرج است
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment